نوشته شده در تاريخ یکشنبه بیست و سوم مهر ۱۳۹۶ توسط سید مجتبی محمدی |
دزد
**
گر که ارزان می فروشم من متاعم را
عابر غافل
از برم بی اعتنا مگذر
من به جان کندن
با مشقت بی صدا ترسان
هر شب از دیوار مردم می روم بالا
می خزم بر بامهای پست
می دوم در سایه دیوار
می گریزم در پناه شیروانی ها
از در و درگاه یا هر رخنه و روزن
می کنم سر توی هر پستو
تا به دست آرم
آنچه می خواهم
خواب
خوابتان در بستر راحت
خواب بی پایانتان هر نیمه شب تا صبح
در کمند این گرفتاری کشانیدم
و مرا آزاد
و مرا محکوم
در به سرقت بردن سنگ و جواهر کرد
خوب می بینم که می لرزند
دستهای من
دستهایم با همه ئرزیدگی در انتخاب چیزها ناشی است
و عرق از تیره پشتم بسان جویبار نازکی جاری
با چه خوف از صاحب خانه
با چه خوف از گزمه و شبگرد
باز می گردم به راه خویش
و شب جان سخت را در کوچه ها تا روز می آرم
و به دیگر روز
با چه تشویشی
بر سر بازار دیگر من
می فروشم این به جان آورده ها با شکل دیگرگون
گر که ارزان می فروشم من متاعم را
عابر غافل
از برم بی اعتنا مگذر
من چگونه بانگ بردارم
دزد تو گم گشته تو پیش تو اینجاست
سیاوش کسرایی
برچسبها: با دماوند خاموش, دزد, گر که ارزان می فروشم من متاعم را, سیاوش کسرایی
نوشته شده در تاريخ یکشنبه بیست و سوم مهر ۱۳۹۶ توسط سید مجتبی محمدی |
بهار و شادی
**
امسال هم بهار
با قامت کشیده و با عطر آشنا
بیهوده در محله ما پرسه می زند
در پشت این دریچه خاموش هر سحر
بیهوده می کشاند شاخ اقاقیا
بر او بنال بلبل غمگین که سالهاست
شادی
آن دختر ملوس ازاین خانه رفته است
سیاوش کسرایی
برچسبها: با دماوند خاموش, بهار و شادی, امسال هم بهار, سیاوش کسرایی
نوشته شده در تاريخ یکشنبه بیست و سوم مهر ۱۳۹۶ توسط سید مجتبی محمدی |
حاصل
**
قلمستان تنهاست
با کلاغان حریصی که بر انگشتانش
میوه پاییزند
با دم باد که می پوید بیهوده به دور و بر او
با تن تنبل ابر
که چه بی حاصل می اندازد سایه بر روی سر او
قلمستان تنهاست
و چه از او دور ست
صوت غمناک خروس پنهان
پرپر شعله افشان پناه تپه
رفت و آمدهای برزگر بیل به دست
هر چه بر حاصل اندیشه نو کاشته ام می نگرم
هرچه در خاطر خود می پویم
قلمستان تنهاست
باز افسوس کنان می گویم
سیاوش کسرایی
برچسبها: با دماوند خاموش, حاصل, قلمستان تنهاست, سیاوش کسرایی
نوشته شده در تاريخ شنبه بیست و دوم مهر ۱۳۹۶ توسط سید مجتبی محمدی |
تصویر
**
چشمها ابر آلود
دستها جنگل پوکی که از آن خیزد دود
و دهانها همگی جای کلید
و دهانها همگی جای کلیدی مفقود
سیاوش کسرایی
برچسبها: با دماوند خاموش, تصویر, چشمها ابر آلود, سیاوش کسرایی
نوشته شده در تاريخ شنبه بیست و دوم مهر ۱۳۹۶ توسط سید مجتبی محمدی |
بیدار خواب
**
خستگی های روزش در تن
خوف تنهایی هایش در سر
خواب بد می بیند
خفته زیر جلوخان گذر
کاش بتوانی و بیدار کنی
این بدافتاده پیچان در خویش
که در آغوش گرفته است زمین را و رخ آلود به خاک
تا جدا گردد شاید از این
تارهایی که تنیده است به تن وحشتناک
مثل آن است که زیر لگد افتاده و درد
می درد پوست او را از هم
یا که دستی وحشی مویش را
می کشد تا که برون آرد از بن کم کم
به درنگی کمکی کن عابر
کز هراسش برهانی شاید
چشم او گرچه فرورفته به خواب
پای تا سر همه چشمی است که ره می پاید
می گریزد دستش
می پرد پاهایش
و چو می غلتد بر سینه سر او سنگین
می دود ناله ای از بیخ گلویش مادر
تنگتر می فشرد باز تنش را به زمین
در چنین شب که گرفته است همه راه نظر
ای عابر !
که به آواز خودت داری گوش
خواب بد می بینم
این طرف زیر جلوخان گذر
سیاوش کسرایی
برچسبها: با دماوند خاموش, بیدار خواب, خستگی های روزش در تن, سیاوش کسرایی
نوشته شده در تاريخ شنبه بیست و دوم مهر ۱۳۹۶ توسط سید مجتبی محمدی |
غربت
**
هنوز مادرم
نماز صبح را نخوانده بود
موذنی هنوز
ندایی از مناره سر نداده بود
که در کناره افق
سپیده سر زد و ستاره ای
به سرزمین ما غروب کرد
چو شبنمی که از طلوع آفتاب
ز روی غنچه ای غمین
مکیده می شود
و واپسین ترانه های تلخ او
چو شبنم و ستاره پاک بود
پرنده ها !
ز کوی دوست می رسم
سلام بر شما
سلام بر شما که در میان لانه هایتان
پرنده ای به انتظار
به راه در غبار مه دویده چشم می کشد
سلام بر شما که در امید ساختن
دلی درون سینه هایتان
به شور و شوق می تپد
ز من چه دور می شوند
درختها و دشتها و چهره ها
ز من چه دور می شوند
ترانه ها و یادها و وعده ها
چراغهای بادی فراز کومه های دلگرفته مان
غروب کوچه باغها
و خنده های سرخوشانه در کنار کردها
اگر که روز بر کسان خوش است
و یا اگر که ماهتاب
سیاه بامهایشان به شب سفید می کند
چه فایده
عبور ماه و آفتاب
برای اختر بداختری
که زیست می کند ورای آفتاب و ماه
و با وجود این تبی که همچو بال کرده دستهای من
سبکتر از پری به باد خفته می روم
چه بی بهاست زندگی
چه کوچک است نیستی
دو میخ نازکی که نیش می زنند
ز تخت کفشهای کهنه ام به پای من
دگر من از کرانه می روم
مرا نه رغبتی به موج
مرا نه رغبتی به بحر
چه عاشقانه بود غوطه خوردنم میان بازوانشان
دگر من از کرانه های بی نشانه می روم
درخت قد کشیده با تبر شکست
کبوتران ز بامها گریختند
نماز مادرم تمام شد
و من کنار پنجره
در این هوای گرگ و میش بامداد
برای غربت امید گریه می کنم
سیاوش کسرایی
برچسبها: با دماوند خاموش, غربت, هنوز مادرم نماز صبح را نخوانده بود, سیاوش کسرایی
نوشته شده در تاريخ شنبه بیست و دوم مهر ۱۳۹۶ توسط سید مجتبی محمدی |
فاتح
**
از تیغ آفتاب
با دست و بادبادک و طفلی به روی بام
میدان و ازدحام
از زنده باد خلق به تندیس انقلاب
تندیس انقلاب ربوده است در هوا
نخهای بادبادک و آن طفل نامراد
فریاد می کشد
ای بادبادکم
ای باد ...
و زنده باد به هر لحظه بیشتر
می گیرد اوج و موج ز پروازهای باد
میدان تهی شده
دیگر نشانهای ز هیاهوی روز نیست
و آن طفل نامراد هم از بام رفته است
اما به زیر چشم حسود ستارگان
در پنجه های فاتح تندیس انقلاب
دنبال بادبادک او تاب می خورد
سیاوش کسرایی
برچسبها: با دماوند خاموش, فاتح, از تیغ آفتاب, سیاوش کسرایی
نوشته شده در تاريخ شنبه بیست و دوم مهر ۱۳۹۶ توسط سید مجتبی محمدی |
هول
**
خواب می بینم
که دماوند گران سنگ از میان رفته است
کوه ورجاوند پیروزی
کوه پیشانی بلند آسمان آهنگ
از میان رفته است
خواب می بینم
کز همه موی سپید و یال سیم اندود
ریشه هایی مانده خون آلود
ادامه شعر در ادامه مطلب با رمز آرش
برچسبها: با دماوند خاموش, هول, خواب می بینم, سیاوش کسرایی
ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ شنبه بیست و دوم مهر ۱۳۹۶ توسط سید مجتبی محمدی |
خر درچمن
**
دریای دشت را
شاداب کرده شبنم و عطر گیاه خام
بر دیدگاه دامنه ای او لمیده است
چون زورقی سپید بر امواج سبزفام
قوس ز سر رمیده گوش دراز او
چونان دو بادبان
پهلو به باد داده و در راه هر نواست
اما درون دشت
هر چیزی بی صداست
از یاد برده محنت دشنام و رنج یار
از یاد برده محنت دشنتم و رنج بار
آزاد از گزند
دل داده بر نوازش گرمای آفتاب
خمیازه می کشد
با چشم نیم خواب
دم را چو باد بیزن ابریشمین کلاف
بر ساق و بر سین و دل و دست می کشد
و آنگاه عرعری
با هر چه اش که قوت و جان هست می کشد
نیشی به آٍمان
وا می کند به خنده و یک پاره از شعف
گسترده بستر علفی زرد می کند
هی غلت می زند
وا غلت می زند
تا خستگی خواب ز تن طرد می کند
شاداب از بر آمدن آفتاب و روز
می ایستد به پا
آنگه به سوی بیشه بالای تپه ها
رو می نهد به راه
آهسته گام می زند و می کند چرا
مشتاق و نازکانه لب چشمه می مکد
سیراب می شود
می بیند عکس خویش در ایینه های آب
محو نگه در اینه آب می شود
به به چه قامتی
چه زلف و ککلی
چه سینه ای سری نگه پر صلابتی
رم می کند ز جا
ور می جهد به پا
از خش خشی که باد در آن بیشه می کند
تصویر های اینه آشفته می شوند
بعد از کمی درنگ
اندیشه می کند
ترسم چه نابجاست
کس نیست در کمین
این پچ پچ نسیم به انبوه برگهاست
گرگان بی حیا
دیری است کز قلمرو بی انتهای ما
یا کوچ کرده اند
یا با تفنگ سرپر ارباب یک به یک
در خون تپیده اند
در بیشه گرگ نیست
یک گرگ در تمامی دشت بزرگ نیست
رو می کند به دشت
در بادبان گوش درازش همه غرور
دل می زند به سینه امواج عطر بیز
سنگین و پر نمود
بالا گرفته پوزه و دم را شکوهمند
سر می دهد سرود
در دشت گرگ پرور بی انتها رواست
کورا رها کنیم به آوازهای خویش
وندر درازنای شب سرد دیرپا
پر گل کنیم آتش پژمرده اجاق
این گفت و بر گرفت لب از قصه پیر ما
سیاوش کسرایی
برچسبها: با دماوند خاموش, خر درچمن, دریای دشت را, سیاوش کسرایی